هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

هستی، همه هستی من

هنرهای مامانی

اینم از هنرنماییهای مامانی برای دخمل نانازم. اخه شاید چند ساله دیگه از بین بره لااقل عکس هاش برات یادگاری بمونه وقتی هم که تو بزرگ شدی تو برای من لباس بدوزی.داخل پرانتز بگم(ما خانوادتن خیاطیم ار مامان بزرگ گرفته و خاله ها....) اینم شنل ناناز من که همه عاشقش شدن اینم هستی با اسبش ناووک این اسم رو خودت رو اسبت گذاشتی و حاضر نبودی با هیچ اسمی عوض کنی. قربون این ژستات برم نفسی فدای نفسات:مامان       ...
18 بهمن 1391

گفتگوهای شبانه

اصولا شبها وقتی میخوای بخوابی پروسه خاص خودشو داره.بابایی تا یه جاهایی مارو همراهی میکنه ولی به خاطر خستگی وسطاش خوابش میبره .ولی من طفلی تا آخرش باید باید همراهیت کنم نفسی واگرنه ناراحت میشی تازه خودمم از صحبت کردن باهات لذت میبرم. واما گفتگوهای اخر شب من و هستی طلا که باعث میشه هرشب با دل پر از غم بخوابم جالبه بدونی این صحبتا به این صورت هست که ،چراغها خاموشه و شما در حالی که دراز کشیده و پاهات رو روی هم انداختی و به سقف اتاق چشم دوختی شروع می کنی. هستی :مامانی مامان :جووووووووونم هستی :نمیشه فردا سرکار نری و منو مهد کودک نذاری؟ (دلم با این سوالت اتیش میگیره ) مامان :آخه دخترم من اگه سرکار نرم رییسم به...
8 بهمن 1391

مریضی مامان

سلام دخملی نانارم امروز میخوام از مریضی سرماخوردگی یا به عبارتی شبه آنفولانزا که گرفتم برات بگم.چند روز پیش سرماخوردگی سختی گرفتم ،طوری که وقتی که افتادم دیگه نتونستم بلند شم.الهی فدای تو بشم همش دوست داشتی بیای پیش من ولی بابایی بخاطر خودت مانع اینکار میشد و به هر بهانه ای سرگرمت میکرد که طرف من نیای ولی تو بازم طاقت نمیاوردی و همینکه بابایی ازت غافل میشد آروم میومدی دست منو بوس میکردی و میرفتی.من تو همون حال خواب الود و مریضی وقتی بوس تو رو احساس میکردم دوست داشتم برات بمیرم .هزار هزار بار به فدای محبت صادقانه ات خلاصه منو حسابی درک کردی و با بابایی حسابی از من پرستاری کردین. حالا بذار از بابایی بگم گه چقدر مهربونه ،باورت نمیشه...
2 بهمن 1391
1